عشق خاموش

عشق خاموش

عشق خاموش
عشق خاموش

عشق خاموش

عشق خاموش

غمگین ترین داستان های عاشقانه

پسری به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه:



امروز وقت داری بیایی خونمون؟



دختر:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
  پسری به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه:



امروز وقت داری بیایی خونمون؟



دختر:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟



پسر:بگو میخوام برم استخر...



دختر اومد خونه دوس پسرش



پسر:تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه...



برو حموم موهاتو خیس کن



وقتی دختر میره حموم پسر یکی یکی به دوستاش زنگ میزنه...



پسرو دوستاش یکی یکی میرن حموم و به دختر تجاوز میکنن...



اخرین نفری که رفت حموم...دیدن دیر اومد بیرون...



یک ساعت شد...دو ساعت شد....ولی بیرون نیومد



گفتن بریم در حمومو باز کنیم ببینم چی شده که نمیان بیرون...



وقتی در حموم رو باز میکنن...



میبینن که دختر و پسر هر دو با هم رگ دستشونو زدن...



و یه نوشته رو دیوار میبینن که گفته:



نامراااااااا خواهرم بـــــــــــــــــود


عزیزم نظر یادت نره

نظرات 1 + ارسال نظر
سجاد شنبه 28 دی 1392 ساعت 18:51

خیلی قشنگ بود افرین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.